۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

انسانم آرزوست!

اینجا ایران است
جایی که درد می زاید.جایی که باید برای پوشاندن معصیت های آدمیانش چادری از شرم،چادری سیاه تر از شب بر سر کشد.
اینجا ایران است
تو روی مبل لم داده ای دخترت با عروسکش بازی می کند، موهایش را نوازش می کنی.
شاید هم به پشتی تکیه داده ای و روزنامه ای جلویت باز است، حاج خانوم برایت چایی میاورد و تو فکر می کنی که فردا شب به خانه ی کدام صیغه ای ات بروی!
شاید روی تخت خوابیده ای،روزنامه را تا می کنی و روی زمین می اندازی.از پیروزی هایت نوشته و تو فکرت از ترس مشوش می شود
شاید...
اینجا ایران است
تو تلفن می کنی،دستورمی دهی.تو نیروهایت را آماده می کنی و تو تا
دندان مسلح "یا علی"گویان حمله می کنی
دشنام می دهی بلکه کمی از کینه های درونت خالی شود و به خیال خامت دروازه های بهشت را از هم اکنون برایت گشوده اند!
با دستان ناپاکت خون پاک ترین جوانان وطنم را می ریزی
سیراب نمی شوی؟!
اینجا ایران است
برادرم از درد ناله می کند، پیکر نیمه جانش روی زمین کشیده می شود و تو آن گوشه از شهوت قدرت مست می شوی
اینجا ایران است
وطن درد کشیده ی من، خاک بند بند جرح دیده ی من!
و باور کن که حیوانیت آشکارت دلم را لرزاند، نه از ترس! که از ایمان به راه سبزمان!