۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

دعا

سقفي بلند


و ديوارهايي که صداي سکوتت را در خود خفه مي کنند


براي که دست به دعا بردارم؟


براي تو


يا بازجويي که تو را چشم بند زده رو به ديوار مي نشاند


و پنهان مي شود


به خيال خود حتي از خدا


کدام مستحق تريد؟!



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

غم کُشی

دلم اين قدر گرفته که مي خوام يه جا تنها باشم و باصداي بلند گريه کنم. ديگه اين اشک هاي يواشکي نصفه شب اونم زير پتو ارضام نمي کنه. دلم مي خواد درجا همه غصه هامو بريزم دور و يه کم سبک شم. دلم مي خواد بدونم اصولاً به چه انسان هايي ميگن خوشبخت! چرا وقتي اين همه وقت براي اون روزي که بايد منتظر مي موني و غر مي زني و دلشوره مي گيري بعد که کم کم همه چيز در مسير خودش قرار ميگيره دچار احساس گيجي مفرط میشی. می دونی، من به کمی ایمان وامید نیاز دارم!