۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

هنوز


نگاه‌هاي بي‌پاسخ

پاسخ‌هاي بي‌نگاه

و نبض خجالت كودكانه‌اي كه بر صورتت مي‌دود

و من هنوز

همان دختركي را مي‌بينم

كه با سرطان رياي مردم شهر خو نگرفته است

و در منتهي‌اليه شهر امپراطوري عشق را بنا نهاد

من هنوز طراوت را

در ميان خنده‌هاي لبريزت كنكاش مي‌كنم

و صداقت را در ميان چين ابروان بي‌ادعايت

***

كاش مي‌توانستم به دلهره‌هاي عاميانه مردم شهر خو بگيرم

شهري كه خيابان‌هايش را با نام‌هاي مستعار مي‌شناسم

و ديگر بلندترين ساختمانش سي و دو طبقه ندارد

شهر من ديگر به آن عكس‌هاي زردرنگ آجري شبيه نيست

***

محبوب من

در رؤياهايم صبحي را مي‌بينم

كه پلك‌هايت همچون بال‌هاي باشكوه ققنوس

از سرزمين صورتت برمي‌خيزند

و بر شانه‌هاي خورشيد چشمانت آرام مي‌گيرند

در رؤياهايم مبهوت

هر روز اين صحنه را به تماشا نشسته‌ام

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

آي کنت استند ايت!

نه واقعا کار و زندگي نداري؟
آخه وسط اين تحويل پروژه ي کوفتي
اومدي بست نشستي توو فکرم
جواب اين حواس پرت و اين دل تنگ و ميدي؟

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

زنان بدون مردان

پدر من آخه چطوري بگم وقتي من خيلي خيلي دوست دارم يه کاري رو انجام بدم
و تو خيلي خيلي مخالفي بعد آخر بحثمون در کمال آرامش و خونسردي ميگي
"اصلا وقتي شوهر کردي هرکاري دوست داشتي بکن"
چقدررررررررر مي سوزم!

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

زنانگي

روحم،عشق و تنم "متعلق" به تو خواهند بود
سعي نکن "تصاحب"م کني