نگاههاي بيپاسخ
پاسخهاي بينگاه
و نبض خجالت كودكانهاي كه بر صورتت ميدود
و من هنوز
همان دختركي را ميبينم
كه با سرطان رياي مردم شهر خو نگرفته است
و در منتهياليه شهر امپراطوري عشق را بنا نهاد
من هنوز طراوت را
در ميان خندههاي لبريزت كنكاش ميكنم
و صداقت را در ميان چين ابروان بيادعايت
***
كاش ميتوانستم به دلهرههاي عاميانه مردم شهر خو بگيرم
شهري كه خيابانهايش را با نامهاي مستعار ميشناسم
و ديگر بلندترين ساختمانش سي و دو طبقه ندارد
شهر من ديگر به آن عكسهاي زردرنگ آجري شبيه نيست
***
محبوب من
در رؤياهايم صبحي را ميبينم
كه پلكهايت همچون بالهاي باشكوه ققنوس
از سرزمين صورتت برميخيزند
و بر شانههاي خورشيد چشمانت آرام ميگيرند
در رؤياهايم مبهوت
هر روز اين صحنه را به تماشا نشستهام