۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

سفر



اين قدر سرم شلوغ بود که هي مي خواستم از شمال بنويسم و نميشد. دو هفته پيش با مامانم و دوستاش و دختراشون رفتيم سفر يه روستايي نزديک بابلسر.بعد اييييييين قدر خوش گذشت که نگو! من نمي دونستم دنيا بدون عناصر ذکور چقدر مي تونه مفرح باشه. جامون يه خونه ي کوچيک بود وسط يه مزرعه و روبه روشم شاليزار و تا چند کيلومتري مون هيچ بني بشري وجود نداشت در نتيجه مجبور نبوديم روسري موسري بپوشيم.طبعا هیچ کسی هم نبود که هی غر بزنه و امر ونهی کنه.با خیال راحت از درخت بالا می رفتیم و میوه می چیدیم.عصرها زير چنار وسط حياط دراز مي کشيديم، تا نصفه شب بيدار مي مونديم و حرف می زدیم و آخرشم از شدت خنده دل درد مي گرفتيم.من فقط غروبای کنار دریا دلم یهویی برای آقای الف تنگ میشد و از اون جایی که موبایلم آنتن نمی داد سعی می کردم به خودم مسلط باشم و برم شن بازیمو بکنم! راستي بفرماييد گوجه سبز:

۱ نظر:

حضرت خضر گفت...

جاي قشنگي بود
منم يه بهشت ميشناسم تو كوههاي 2000 شهسوار