نگاههاي بيپاسخ
پاسخهاي بينگاه
و نبض خجالت كودكانهاي كه بر صورتت ميدود
و من هنوز
همان دختركي را ميبينم
كه با سرطان رياي مردم شهر خو نگرفته است
و در منتهياليه شهر امپراطوري عشق را بنا نهاد
من هنوز طراوت را
در ميان خندههاي لبريزت كنكاش ميكنم
و صداقت را در ميان چين ابروان بيادعايت
***
كاش ميتوانستم به دلهرههاي عاميانه مردم شهر خو بگيرم
شهري كه خيابانهايش را با نامهاي مستعار ميشناسم
و ديگر بلندترين ساختمانش سي و دو طبقه ندارد
شهر من ديگر به آن عكسهاي زردرنگ آجري شبيه نيست
***
محبوب من
در رؤياهايم صبحي را ميبينم
كه پلكهايت همچون بالهاي باشكوه ققنوس
از سرزمين صورتت برميخيزند
و بر شانههاي خورشيد چشمانت آرام ميگيرند
در رؤياهايم مبهوت
هر روز اين صحنه را به تماشا نشستهام
۳ نظر:
اینجانب بدینوسیله، ورود جناب "تسه تسه" را به آئورا به فال نیک میگیرم.
لطفن به این مدیر وبلاگ هم بگوئید کامنت گذاشتن را سادهتر کنند، مُردیم! این کلمهی تأئید وارد کردن واقعن کار بیخودیست. باشد که جملگی رستگار شویم.
چقدر قشنگ بود...خیلی خوشم اومد
به نمايش نشستن زيبتيي است.اما:
سایت حضرت خضر از روزهای آینده آغاز به کار خواهد کرد.
ارسال یک نظر