۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

خواستگار کشون

خواستگاری انواع و اقسام مختلفی داره که بسته به توانایی ها و قدرت فشار از بالا چانه زنی از پایین طرفین می تونه به وصلت منجر بشه یا نشه.
از اون جایی که این روزها سالگرد خواستگاری من و آقای الف همین جوری ساعت ها به سقف خیره می شم و هی فکر می کنم،فکر می کنم... و به هیچ نتیجه ای نمی رسم که چرا ما استند بای موندیم؟!
مشکل اینه که تو دختر اول و اصلا اولین فرزند بابا مامانت باشی و همیشه همه ی سختگیری ها برای تو باشه و مشکل تر اینکه بگی با فلانی می خوام ازدواج کنم چون دوسش دارم،اینجاست که والدین محترم تصور می کنن بیش از حد زیر آفتاب ایستادی یا مخت تاب برداشته و به انحاء مختلف سعی می کنن تو رو از این خیال خام دربیارن !
آقای الف یه بار پنج ساعت جداگانه با بابا حرف زد بعد یه بار با مامانش اینا اومدن خونه مون دوباره یه دفعه دیگه خودش تنهایی اومد که مامان باهاش حرف بزنه!
تازه بابام کلی ام درباره ش تحقیقات محلی و غیر محلی کرده!بعد به این نتیجه رسیدن که پسر خوب و با صداقتیه ولی باید این کارا رو انجام بده تا ما بهش دختر بدیم.این کارا یه سری حرکات ژانگولر که حتما همتون می دونین و نیازی به توضیح واضحات نیست.الان اون سخت تلاش می کنه تا خودشو ثابت کنه و خیلی وقتا غر زدن های منم تحمل می کنه و منم سخت تنهایی سوت می زنم!

۱۰ نظر:

ریفلاکس گفت...

وا. این همه دختر!
:))

آئورا گفت...

بله؟!!
دستتون درد نکنه واقعا! دختر زیاده ولی دختر خوب به این آسونی پیدا نمیشه(کاملا تعریف از خود بود)

آزاد گفت...

سلام
خونه نو مبارك
اميدوارم راضي بموني از بلاگ اسپات

ميگم اينجا چه سبزبازار شده ها نگيرنت!

ممنون از نظرات مفيدت. به طور كلي گفتم. اصولا با دقت نظر مي دي درباره نوشته ها.

آزاد گفت...

البته به نظر من اصولاً از پايين و بالا فقط بايد فشار آورد با چونه زني كاري پيش نميره!

ايشالا سالگرد ازدواجتون مثل من و بهار روز بعد از كودتا نباشه!! يا اينكه مثل ما اهل ريسك باشين. ما گفتيم يا روز بسيار خوبيه يا روز بسيار بد. شانسمون دومي در اومد!

ضمناً اين ريفلاكس كيه خيلي بامزه است خوشم اومد ازش!!! :)))

آئورا گفت...

بعید نیست بگیرنم،ولی آخه من کلا شلوغ بازی در میارم ولی شما رو بگیرن مفیدتره چون عمیق تر می نویسید!(البته خدا نکنه)
ما فعلا سیاست جنگ نرم رو در پیش گرفتیم شایدم در نهایت به فشار برسه.
واقعا شانس هممون افتضاح بوده،آخه من کلی قبلش واسه پیچوندن کلاسام برنامه ریزی کرده بودم که برم استادیوم جشن پیروزی بگیریم!
ریفلاکس یه آقای دکتر خیلی با احساسی هستن!

اُغلن کبیر گفت...

امان از دست‌تان!

ف گفت...

سلام دوست عزیز وب جالبی دارید به منم سر بزنید.نظرتون با تبادل لینک چی؟

un©o گفت...

شدیدا و عمیقا با این درد فرزند اول بودن موافقم:((
اون بلاگ قبلیتون که قشنگ تر بود :)

zahra گفت...

سلام خانم دال وبلاگ جدید مبارک
کلی بامزه بود و من چقدر دلم به حال آقای الف سوخت ;)

هجران گفت...

خانم دال! ما الان یاد اون روزهامون که می افتیم می خندیم! باباها خوب بلدن اول راه حال دومادا رو بگیرن بعدشم همچین از دلشون در بیارن که بشن نزدیک ترین دوست داماد! این شوشوی من که بابام حســـــــــــــابی حالش رو گرفته بودا الان می گه خوب حق داشت! و الان بیشتر از من عاشق باباس! برای این که واقعا هم حق دارن بابت سخت گیری ها. شاید اگه یکی از حرفایی که وحید من شنیده رو به آقای الف می زدن هر جفتتون از غصه دق می کردین:دی اما صبوری باید! باید اثبات کرد که چه قدر مصمم هستید. و این به نفع هر دوتونه! وحید روزی دو هزار بار به من می گه: " من این زندگی رو آسون به دست نیاوردم! " و حسابی قدرش می دونه!
براتون بهترین آرزوها رو دارم
صبور باش..... صبور.....